بعد نه سال برگشتن به شهر خودم.نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت.راستش ته دلم راضی به
رفتن نیست.از بس تنها بودم میترسم از شلوغی،وجمع. از دخالت ادما.دلم اشوبه.کاش این روزا زود بگذره.همش زندگیم متلاطم هست. همش یه اتفاق،یه شوک بزرگ. دلم ثبات میخواد.یه زندگی بدون دغدغه.دلم میخواد ساعتها در مورد این موضوع حرف بزنم ولی گوش شنوا نیست. میترسم.از همهمه میترسم.سالها خودم بودمو خودم.ولی حالا مامان ،بابا،خواهر و برادر.حرف و حرف و حرف.... نامه های برگشتی...
ما را در سایت نامه های برگشتی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : namehayebargashti بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 0:12